موضوع: "طنز"

صفحات: 1 3 4 5 ...6 ...7 8 9

  چهارشنبه 8 مرداد 1399 16:21, توسط طوباي محبت   , 32 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

خانومی رو دیدم مانتو keep calm i’m Queen پوشیده بود بعد پسر کوچولوش بلند گریه می کرد

خانومه بهش میگفت … شو( خ ف ه)!!

واقعااین رفتار با ولیعهد توسط ملکه درست نیست!

laughinglaughinglaughing

  چهارشنبه 18 تیر 1399 23:06, توسط طوباي محبت   , 53 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

زورگیر: رد کن بیاد موبایلتو تا خِفتت نکردم!

مثلا ما: اِه برو ببینم تو طبق قانون هیچ حقی نداری گوشیمو بگیری، مال خودمه

زورگیر: آخ آخ من از قانون خبر نداشتم راست میگی؟ مرسی که گفتی!

مثلا ما: بار آخرت باشه پررو!

زورگیر: چشم چشم غلط کردم فقط به کسی نگیا باشه؟؟??

طوبي

 

  دوشنبه 16 تیر 1399 00:08, توسط طوباي محبت   , 30 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

دانشمندان کشف کردن دو دقیقه خندیدن به اندازه‌ی سی دقیقه پیاده‌روی برای سلامتی مفیده!

 

 

از وقتی این جمله رو شنیدم دو دقیقه به کسایی که سی دقیقه پیاده‌روی میکنن می‌خندم??
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

  یکشنبه 15 تیر 1399 10:58, توسط طوباي محبت   , 557 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

دوستم اصرار داشت که برای مراسم خواستگاری پسرش ما هم باهاشون بریم چون این خانواده رو ما با یک واسطه بهشون معرفی کرده بودیم و هر چه می‌گفتیم که خودمون هم شناخت چندانی نداریم می‌گفت نه شما هم بیاین. خلاصه روز خواستگاری من و همسرم با اکراه آماده شدیم. ماسک زده و دستکش مشمایی دست کرده جلوی در خونه دوستم بودیم. اونها هم چهار نفر بودن چون خواهر داماد اصرار داشت که بیاد. داماد ماسک نزده بود و تا چشم دوستم به من افتاد گفت: تو رو خدا خواهر جون این بچه رو نصیحت کن ماسک بزنه زیر بار نمیره. من و همسرم سخنرانی غرایی درباره مضرات نزدن ماسک خدمت داماد ارائه دادیم که نتیجه داد و ایشون ماسکشون رو زدن. به خونه مورد نظر رسیدیم و سوار آسانسور شدیم و در طبقه مورد نظر وقتی از آسانسور خارج شدیم چشممون منور شد به جمال پدر عروس خانم که جلوی در واحد ایستاده بودند البته نه برای استقبال از ما بلکه در یک دست ماده ضدعفونی کننده و در دست دیگر تب سنج، تا خدایی نکرده کسی آلوده به ویروس وارد نشه!
دستکش‌ها رو در می‌آوردیم و ایشون هم پیس پیس ماده ضدعفونی کننده رو می‌پاشید رو دست که چه عرض کنم روی کل لباس و چادر و فقط کم مونده بود که صورتمون رو هم ضدعفونی کنه. بعد هم درجه حرارت بدنمون رو با تب سنج می‌سنجید و بعد از این همه فلاکت اجازه پیدا می‌کردیم وارد بشیم. اما کاش به اینجا ختم می‌شد چون ناگهان وقتی تب سنج رو نزدیک پیشونی خواهر داماد برد فریادی کشید که کل ساختمون لرزید، ما که جای خود داشتیم: ۳۸ درجه ۳۸ درجه!
-ای بابا حالا مگه چی شده؟!
این بابای داماد بود که ناپرهیزی کرده و اینگونه جواب داده بود که در جوابش فریاد دیگری از حلقوم بابای عروس خارج شد:
-چی نشده آقا؟ چرا شما حواستون نیس! اگه دخترتون کرونا داشته باشه چی؟
حالا هر چی اینها توضیح می‌دادن که این کلا درجه حرارت بدنش بالاست و گرماییه و هوا گرم بوده و فلان و بهمان، فایده نداشت که نداشت.
مادر عروس هم اومده بود جلوی در و سعی می‌کرد همسرش رو ساکت کنه ولی فایده نداشت. پدر بزرگوار عروس اجازه نمیدادن بقیه وارد بشن و مادر داماد و داماد و من و همسرم داخل بودیم و خواهر داماد و پدرش هم بیرون. مادر داماد که دوست بنده هم هست اومد جلوی در و به دخترش گفت: ذلیل مرده چقدر گفتم نیا حالا خوبت شد؟ دختر بیچاره هم آماده گریه بود که تا این رو شنید دیگه معطل نکرد!
خلاصه سرتون رو درد نیارم یک صندلی برای خواهر داماد توی یه اتاق دیگه گذاشتن و با کلی سلام و صلوات فرستادنش اونجا. پدر عروس خانم تند تند زیر لب چیزهایی به خانمش گفت و اون بنده خدا هم سریع رفت که عملی کنه. خود ایشون هم تمام پنجره‌ها رو باز کردن و بلاخره اجازه دادن که ما بنشینیم. ولی راستش رو بخواین کلا پشیمون شدیم چون انقدر بابای عروس خانم درباره همه چی مته به خشخاش گذاشتن که آخرش یکی از خشخاش‌ها از زیر دستشون در رفت و محکم خورد وسط پیشونی آقا داماد!!
خانمی که شما باشید دست از پا درازتر برگشتیم و ما هم به خودمون لعنت، چی فکر کردین فرستادیم؟ نه اصلا هم نفرستادیم! خوب به ما چه! مگه تقصیر ماست که بعضی‌ها میخوان تمام پروتکل‌های بهداشتی و اجتماعی و سیاسی و نظامی و خانوادگی و فردی و غیرفردی و… رو رعایت کنن!

طوبی

  پنجشنبه 12 تیر 1399 22:51, توسط طوباي محبت   , 82 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

رازهای خانه‌داری:
وقتی دارید یخ بر میدارید
اگه یه تکه یخ افتاد

با پا بزنین بره زیر یخچال!!!
خودش آب میشه.?
نکات دیگر خانه‌داری:
اگه رو فرش یه پارچ آب ریختین… در کمال خونسردی یه بالش بزارین روش تا خودش خشک شه???
نمک ریختین؟
دیگه خودتون میدونین که! با دست بزنین پخش وپلا شه?????
فلفل ریختین؟
اینجا چون بو میده باید ترکیبی عمل کنید، اول بزنید پخش و پلا بشه بعد دو لیوان آب بریزین روش، بعد بالش بزارین.
خدا قوت دیگه خسته شدین برین استراحت کنین?

  چهارشنبه 11 تیر 1399 00:33, توسط طوباي محبت   , 75 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

 این ناسزاها که بعضی خانمها گاهی زبونم لال به بچه‌ها و همسراشون نثار می‌کنن میدونین معناش چیه؟?

چند تا نمونه رو آوردم: دیگه شما خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!

کوفت:
ک : کل
و : وجودم
ف : فدای
ت : تو
?
خفه:
خ: خوبِ من
ف: فدای
ه: هستی تو
?
گمشو:
گ: گلِ
م: من
ش: شمعِ
و: وجودتم
?
لعنتی:
ل: لاله
ع: عباسیِ
ن: ناز،
ت: تو ای
ی: یاقوتِ سرخم(خیلی احساسی شد!)
?
عوضی
ع: عشق
و: و
ض: ضربانِ
ی: یگانه‌ی قلبم
?
مرگ
م: مهربون،
ر: رنجت به جونم
گ: گلم

یا مثلا:

م:محبوبم

ر:راحت جانم

گ:گرمای وجودم
?
خوشبین باشیم??

طوبی

  شنبه 7 تیر 1399 20:34, توسط طوباي محبت   , 277 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

باز هم کارت دعوت!
چیزی که این روز ها اصلا حال و حوصله آن را نداشتم.
دعوت به مراسم عقد یکی از پسران خانواده همسر که بخاطر بعضی مسائل باید انتظار هر تحقیر و بی‌اعتنایی را می‌کشیدم.
از شخصی شنیده بودم برای ارتقای روحت جایی برو که دوست نداری. وقتی وارد مراسم شدم پرواز روحم را در آسمانهای بالا حس کردم.(با اون همه سر و صدا و النگ و دولنگ!)
بالاخره کسی که زیر باران قدم می‌زند باید منتظر خیس شدن هم باشد.
خلاصه مادر داماد یکی یکی سر میزها آمد تا اگر میهمانان عزیز کم و کسری داشته باشند اطلاع دهد تا رفع شود اما خانمی که شما باشید وقتی به میزی رسید که من هم سر آن بودم با خونسردی میز را رد کرد. اول حالم گرفته شد چون اتفاقا برای میز ما فقط برنج سفید آورده بودند و خبری از جوجه و کباب نبود. می‌خواستم به زمین و زمان ناسزا بگویم اما یادم افتاد که قرار است اینجا ظرفیتم را زیاد کنم و روحم را ارتقا ببخشم.
چی فکر کردین؟ برنج سفید خوردم و دم نزدم؟
نخیر اشتباه نکنید دیگر قرار نبود در این حد هم روحم ارتقا یابد.
خانم خدمتکار را صدا کردم و میز را نشانش دادم. دستش درد نکند کاری کرد که مادر داماد هم اگر می‌خواست، نمی‌توانست. خلاصه خوب شد کیفهایمان را نگشتند وگرنه درجات ارتقای روحی‌مان کاملا لو می‌رفت.
خوب دیگر حالا مطمئنم این شعر برای من سروده شده می‌گویید نه؟ از حسودیتان است!
اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ??

♥️ تقدیم به دوستم زهرا?

پ‌ن۱: این ماجرا را به شکل طنز نوشتم تا بدونیم که به هر چیزی میشه نگاه طنز داشت و عبور کرد?

پ‌ن۲: این داستان برای خودم اتفاق نیفتاده?

طوبی

  شنبه 24 خرداد 1399 23:29, توسط طوباي محبت   , 126 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

خانومی تعریف می‌کرد :

من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت به طرف در اتاق دویدم که برم بیرون.

لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد.
در حالیکه عصبانی بودم داد زدم:
 ولم کن!
بخدا نمی‌خوام حرفاتو گوش بدم؛
سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛
خیلی از دستت ناراحتم..
نمی‌خوام حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش می‌کنم تنهام بذار…


بعد یک دفعه سرم را به عقب برگردوندم و دیدم پیراهنم به دستگیره در گیر کرده و شوهرم سر جاش نشسته و از خنده روده بر شده..!????

خدا هیچکس و ضایع نکنه!

پ‌ن: بانوان محترمه و خواهران عزیزم امیدوارم این پست و پست قبلی من رو که خوندین دندون قروچه نکنین. خب حالا چی میشه گاهی یه سوزن هم به خودمون بزنیم؟?

  شنبه 24 خرداد 1399 20:00, توسط طوباي محبت   , 309 کلمات  
موضوعات: بدون موضوع, طنز

روانشناس به مرد: چشمات رو ببند و تمرکز کن. فرض کن کنار یک رودخانه خروشان ایستادی. امواج رودخانه و صدای آب رو می‌شنوی؟ خوب بهش گوش بده. زیبا و دلنشینه نه؟ حالا آروم آروم برو جلوتر. اون قایق رو می‌بینی که کنار ساحل رودخانه است؟ برو جلو و تماشاش کن. چه قایق قشنگی! به رنگ آبی، رنگ آب، رنگ آرامش، حالا یواش یواش همه مشکلاتت، دردسرهات، سختی‌هات، بن‌بستهای زندگیت، گرفتاریهات و همه معضلات حل نشدنیت رو بریز توی قایق، بپیچ تو یک بسته و بگذارش داخل قایق. خوب حالا یواش یواش قایق رو هل بده توی آب… نترس هل بده. بازم هل بده. با تمام توانت هلش بده. بذار همه بدبختیهات با قایق به جریان آب سپرده بشه. حالا قایق رو تماشا کن که میره وسط رودخونه و با جریان آب آروم آروم ازت دور میشه. دورتر و دورتر. می‌بینی؟ حالا دیگه فقط داری یک نقطه رو می‌بینی و کم‌کم محو میشه. تموم شد! همه چی تموم شد! حالا با یک لبخند چشمات رو باز کن و به دنیا بخند. تو دیگه سرمست و پیروزی! غرق آرامش و امید به آینده. دیگه چیزی وجود نداره که آزارت بده. همه چیز بر وفق مراده.
می‌تونی دوباره شروع کنی. حالا حِست رو به من بگو.
مرد به روانشناس خیره میشه و با بغض سرش رو بین دستاش می‌گیره و میگه: نه! اینطور نیست، هیچی عوض نشده. من همون بدبختی هستم که بودم… می‌فهمی آقای دکتر… همون بدبخت. 
_ آخه چرا؟! مگه همه مراحل رو با هم نرفتیم؟ کجای کار اشکال داشت؟ نمی‌فهمم، چرا آخه؟
_آقای دکتر! من همه کارهایی که گفتین انجام دادم ولی وقتی خواستم مشکلاتم، بدبختیام، رنجهام و معضلاتم رو سوار قایق کنم و به آب بسپرم، نشد که نشد!
_چرااا؟!
_ چون سوار نشد. هر کاری کردم سوار نشد. آقای دکتر زنم حاضر نشد سوار قایق بشه. چکار باید می‌کردم؟ نتونستم سوارش کنم!!
حرفی باقی نمانده. پس دکتر سکوت می‌کند و به میزش خیره می‌شود?
طوبی

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

شكوفه لبخند

هر چه گشتم در وبلاگهای دوستان وبلاگی که چاشنی طنز داشته باشد ندیدم. جایش خالی بود این بود که آستین بالا زدم. شب عید مبعث رو به فال نیک گرفتم و گفتم بسم‌الله. شاید که لبخندی به لب دوستی آمد و دلی شاد شد:) مطالب طنز این وبلاگ در صورت تولیدی بودن با امضای طوبی منتشر می‌شود.

جستجو

لبخند به لبهای آنلاین:)

  • زفاک

اینا خنده‌دار تر بودن؟:)