« دو دقیقه خنده یا سی دقیقه پیادهروی؟! | امضای کری تضمین است! » |
دوستم اصرار داشت که برای مراسم خواستگاری پسرش ما هم باهاشون بریم چون این خانواده رو ما با یک واسطه بهشون معرفی کرده بودیم و هر چه میگفتیم که خودمون هم شناخت چندانی نداریم میگفت نه شما هم بیاین. خلاصه روز خواستگاری من و همسرم با اکراه آماده شدیم. ماسک زده و دستکش مشمایی دست کرده جلوی در خونه دوستم بودیم. اونها هم چهار نفر بودن چون خواهر داماد اصرار داشت که بیاد. داماد ماسک نزده بود و تا چشم دوستم به من افتاد گفت: تو رو خدا خواهر جون این بچه رو نصیحت کن ماسک بزنه زیر بار نمیره. من و همسرم سخنرانی غرایی درباره مضرات نزدن ماسک خدمت داماد ارائه دادیم که نتیجه داد و ایشون ماسکشون رو زدن. به خونه مورد نظر رسیدیم و سوار آسانسور شدیم و در طبقه مورد نظر وقتی از آسانسور خارج شدیم چشممون منور شد به جمال پدر عروس خانم که جلوی در واحد ایستاده بودند البته نه برای استقبال از ما بلکه در یک دست ماده ضدعفونی کننده و در دست دیگر تب سنج، تا خدایی نکرده کسی آلوده به ویروس وارد نشه!
دستکشها رو در میآوردیم و ایشون هم پیس پیس ماده ضدعفونی کننده رو میپاشید رو دست که چه عرض کنم روی کل لباس و چادر و فقط کم مونده بود که صورتمون رو هم ضدعفونی کنه. بعد هم درجه حرارت بدنمون رو با تب سنج میسنجید و بعد از این همه فلاکت اجازه پیدا میکردیم وارد بشیم. اما کاش به اینجا ختم میشد چون ناگهان وقتی تب سنج رو نزدیک پیشونی خواهر داماد برد فریادی کشید که کل ساختمون لرزید، ما که جای خود داشتیم: ۳۸ درجه ۳۸ درجه!
-ای بابا حالا مگه چی شده؟!
این بابای داماد بود که ناپرهیزی کرده و اینگونه جواب داده بود که در جوابش فریاد دیگری از حلقوم بابای عروس خارج شد:
-چی نشده آقا؟ چرا شما حواستون نیس! اگه دخترتون کرونا داشته باشه چی؟
حالا هر چی اینها توضیح میدادن که این کلا درجه حرارت بدنش بالاست و گرماییه و هوا گرم بوده و فلان و بهمان، فایده نداشت که نداشت.
مادر عروس هم اومده بود جلوی در و سعی میکرد همسرش رو ساکت کنه ولی فایده نداشت. پدر بزرگوار عروس اجازه نمیدادن بقیه وارد بشن و مادر داماد و داماد و من و همسرم داخل بودیم و خواهر داماد و پدرش هم بیرون. مادر داماد که دوست بنده هم هست اومد جلوی در و به دخترش گفت: ذلیل مرده چقدر گفتم نیا حالا خوبت شد؟ دختر بیچاره هم آماده گریه بود که تا این رو شنید دیگه معطل نکرد!
خلاصه سرتون رو درد نیارم یک صندلی برای خواهر داماد توی یه اتاق دیگه گذاشتن و با کلی سلام و صلوات فرستادنش اونجا. پدر عروس خانم تند تند زیر لب چیزهایی به خانمش گفت و اون بنده خدا هم سریع رفت که عملی کنه. خود ایشون هم تمام پنجرهها رو باز کردن و بلاخره اجازه دادن که ما بنشینیم. ولی راستش رو بخواین کلا پشیمون شدیم چون انقدر بابای عروس خانم درباره همه چی مته به خشخاش گذاشتن که آخرش یکی از خشخاشها از زیر دستشون در رفت و محکم خورد وسط پیشونی آقا داماد!!
خانمی که شما باشید دست از پا درازتر برگشتیم و ما هم به خودمون لعنت، چی فکر کردین فرستادیم؟ نه اصلا هم نفرستادیم! خوب به ما چه! مگه تقصیر ماست که بعضیها میخوان تمام پروتکلهای بهداشتی و اجتماعی و سیاسی و نظامی و خانوادگی و فردی و غیرفردی و… رو رعایت کنن!
طوبی
الهی چقدر گناه داشت طفلکی
خو اگه اینقدر وسواسی و حساس بودن چرا اجازه ورود خواستگار دادن؟؟؟
آخی چقدر دل نازکی زهرا جون^_^
خوب راستش رو بخوای بقیه مجابش کرده بودن خودش میلی نداشت.
در ضمن منم همچی یک کم بفهمی نفهمی غلو کردم دیگه خودت میدونی باید بار طنز نوشته رو بیشتر میکردم وگرنه به این شوری هم نبود:))
هیچی دیگه الما جان یا نباید رفت خواستگاری یا باید پروتکلهای بهداشتی رو به شدت رعایت کرد:)
فرم در حال بارگذاری ...