« عجب زن بیفکری! | نقش وام یک میلیونی در زندگی مردم » |
اولین سالی بود که مکلف شده بود. خواهر بزرگتر که چند سالی از او بزرگتر بود و لابد خودش را خیلی در این زمینه باتجربهتر از او میدانست برایش از روزه گفت: “ببین آجی روزه مثه نمازه نکنه یه وقت شیطون گولت بزنه روزهت رو باطل کنیا! اگه یه وقت شیطون خواست گولت بزنه بسم الله بگو و فوت کن، خوب آجی جونم؟”
از همه حرفهای خواهر همان قسمت در ذهنش ماند که روزه مثل نمازه و این ذهنیت در ذهن کودکانهاش شکل گرفت که هر چه نماز را باطل کند روزه را هم باطل میکند و این شد سر آغاز روزی سخت برای او.
آن روز علاوه بر نخوردن آب و غذا، دستشویی هم نرفت چون فکر میکرد روزه را باطل می کند!
خدا میداند تا شب چه کشید! اگر برای همه روز اول روزهداری فقط تحمل تشنگی و گرسنگی بود، برای او همراه با مصیبت دیگری بود که تا شب باید آن را تحمل میکرد. تا اذان چند بار تصمیم گرفت دستشویی برود ولی یاد حرفهای خواهرش افتاد و منصرف شد.
بلاخره وقت افطار شد و سر سفره نشستند، تا صدای اذان را شنید مثل جت خودش را به دستشویی رساند.
وقتی برگشت نفس راحتی کشید و مثل قهرمانان فاتح آماده خوردن افطار شد.
مادر با مهربانی نگاهش کرد و گفت: عزیزم، قبل از اذان برو دستشویی و وضویت را هم بگیر که مجبور نشی سر افطار بری.
با تعجب به مادرش خیره شد:"خو اون جوری که روزهم باطل میشه که!”
“چی؟!” این صدای متعجب مادرش بود. بقیه هم دست از خوردن کشیدند.
“خو مگه روزه مث نماز نیست؟ مگه برم دستشویی باطل نمیشه؟”
صدای خنده خواهران و برادرانش در گوشش پیچید."آخی دخترم تو از سحر دستشویی نرفتی؟”
مادرش بغلش کرد. گریهاش گرفته بود ولی بعد گریهاش به خنده تبدیل شد.
روزهای گرفته بود با ریاضتی ناخواسته که تا همیشه در ذهنش باقی ماند.??
طوبی
سلام
خیلی شیرین بود
یاد روزه گرفتن های خودم تو کوچیکیام افتادم..
نکنه من بودم؟؟؟!!!
سلام
ای جاااان شما هم همچین تجربهای داشتین؟
من نمیدونستم!
این تجربه مال یک بنده خدایی از فامیل نزدیکه
شما هم میشناسین خیلی سال پیش برام تعریف کرده بود:)
فرم در حال بارگذاری ...